سلام غریبه

 

 داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچ گاه غذا به اندازهء کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت،:

فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.”

و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت.  مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند.  به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم.

مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است.  ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند.  امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:

بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانی که من ماهی دوست ندارم؟

و این دومین دروغی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازای آن مبلغی دستمزد بگیرد.

شبی از شبهای زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، “مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح.”  لبخندی زد و گفت:

پسرم، خسته نیستم.”

و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد.  موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم.

مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد.  در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. ازبس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و “نوش جان، گوارای وجود” می‏گفت.  نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، “مادر بنوش.” گفت:

پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم.”

و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوهزنی که تمامی مسوولیت منزل بر شانه او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چون که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت:

من نیازی به محبّت کسی ندارم…”

و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسوولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت:

پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازه کافی درآمد دارم.”

و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقای رتبه یافتم. یک شرکت خارجی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رییس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می ‏رفتم.  با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی ‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:

فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.”

و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید.  به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم.  دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همه اعضای درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:

گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم.”

و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.

این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگیاش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید.

این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.

مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.

بچه ها نظر یادتون نره مرسی ممنون
نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 14:2 توسط javad| |

  

 

 

 حرف دلتو بزن

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

 

 

حکایت شیری که عاشق آهو شد

 شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.

از دور مواظبش بود

پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،

شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.

دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...

گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.

با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.

و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد

نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه  چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .

 

حکایت آن درخت

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:

 «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»

ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

 

امید

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد.

سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ....

تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد.

مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»

آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم

 

مردم چه می گویند؟؟

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

 

 

 

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

 

انتخاب همسر شاهزاده : گل صداقت در دانه عقیم

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود

 

 

 

 

 

بچه ها نظر یادتون نره مرسی ممنون
نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:45 توسط javad| |

 سلام روزگار...

 

  در زلال شب

  شب هایم بارانی است

  روزهایم می گذرد

  من باران اشک می خواهم

  آنقدر باران می خواهم تا بتوانم تمام دلتنگی هایم را در آن زلال کنم

 

 

 وقتی مرا نقاشی می کردی زیبا نقاشی ام کردی ممنون!!!

   سالم نقاشی ام کردی باز هم ممنون... با غرور نقاشی ام کردی باز هم ممنون...

  ولی آخه خدا جونم چرا تنها نقاشی ام کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 

 

 

 عشق فراموش کردن نیست بلکه بخشیدن است

   عشق گوش دادن نیست بلکه درک کردن است

   عشق دیدن نیست بلکه احساس کردن است

   عشق کنار کشیدن و جا زدن نیست بلکه صبر داشتن و ادامه دادن است.

 

 

 

 

 

 همیشه باید یک کسی باشد که حتی اگر به جای کلمات فقط سه نقطه گذاشتی در یک صفحه سفید ،

   بدانی که می داند یعنی چه ! . . .

  همیشه باید کسی باشد ! تا بغض هایت را قبل از لرزیدن چانه ات بفهمد !

  باید کسی باشد که وقتی صدایت لرزید ! بفهمد !

  که اگر سکوت کردی بفهمد ! باید کسی باشد !

  که اگر بهانه گیر شدی ! بفهمد !

  باید کسی باشد که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن ! نبودن ! بفهمد !

  باید کسی باشد که اگر حرف های بی معنی زدی بفهمد !

  باید کسی باشد بفهمد که درد داری ! که زندگی درد دارد ! بفهمد که دلگیری ! بفهمد که دلت برای چیزهای

  کوچک تنگ شده !!!

  همیشه باید کسی باشه که وقتی دلت گرفت سرتو بزاری رو شونش تا میتونی بباری

  ولی نیست . . . .

 

 

 

 

من نمی‌فهمم

 

  به خدا که من نمی‌فهمم

  نمی‌دانم چرا آدم‌ها تنها برایِ یک تجربه،

  یک تصور، یک خیال،

  یک عطش برای سر دادنِ ترانه‌ی تشنگی،

  وخیالِ خامِ آنچه هیچ‌گاه نیستند،

  زندگی آدم دیگری را به بازی می‌گیرند؟!

  به خدا من نمی‌فهمم

  نمی‌فهمم چگونه شد که در این عصر آهن و اصطکاک

  این‌چنین تصوارت آهنین و قلب‌های سخت و ذهن‌های جامدی شکل گرفت

  این همه آهن، این همه سختی، این همه جهل،

  این همه صورتک

  و این همه من، تنها، خسته، رویارو

 

 

 

 

 آی آدم‌ها! آدم‌ها، آدم‌ها، آدمک‌ها

   آی آدم‌هایی که بی‌چراغ دوست می‌دارید

  آدم‌هایی که به هوسِ سرک کشیدن به یک دیوارِ کوتاه

  بی‌نیاز از چهارپایه و نردبان

  سر خم می‌کنید و

  آرامشِ آن‌سویِ دیوار را می‌ستانید :

  به خدا

  آن آدمِ ساده که دیوارِ دلش کوتاه است،

  وسیله‌ی برای ابراز و ارضای عقده‌ها و آرزوهایِ تو نیست!

  تو را به خدا، اینقدر سرک نکشید

  در این عصرِ صورتک‌های دروغین

  دنیا بیش از همیشه به سادگیِ ساده‌ها محتاج است

  تو را به خدا اینقدر آزارشان ندهید

  بگذارید سادگیِ دوست‌داشتن‌های بی دلیل

  افسانه‌ای در قصه‌های کودکی‌مان نباشد

  بگذارید که سال‌ها بعد

  سادگانِ دل‌داده

  پاکیِ دوست‌داشتن‌های بی‌دلیل

  و عشق‌های جاودانه را

  تنها در انیمیشنِ سیندرلا جستجو نکنند!

 

 

 

 

 

 من هنوز، اینجا برای تو

  از پشت این دیوار سخن می‌گویم

  از پشتِ دیوارِ خودخواهی و جهل

  از این ورِ پرچینِ کوتاهِ دلم

  از سرزمینِ دوست داشتن‌های بی دلیل

  و از قلب همان مهدی

  که هنوز چشم‌هایش خیس می‌شود

  در سوگِ زخم روییده بر آرنجِ یک کودک، بر بالِ کبوتر

  پسری که هنوز یادش هست

  شوقِ آن دو چشمِ خیس که با آن می‌نگریست

  دخترک مهدکودک را

  پسری، که رازِ بی چتر در باران راه رفتن می‌داند

  و بویِ نیلوفر را از هفت فرسخی، در دلِ مرداب باز می‌شناسد

  من هنوز از پشت دیوار آدمک‌ها سخن می‌گویم

  از سایه روشن خاطراتِ شیرینِ کودکی‌هایمان

 

 

 

 

 

 خدای عاشقانِ خسته، دل شکسته!

  تو می‌دانی

  چقدر سخت است ساده بودن

  و ساده ماندن

  در دنیای آدمک‌ها، نقش‌ها، نقاب‌ها، ادعاها

  و چه جرم بزرگیست سادگی‌!

  که اینگونه تنِ نحیفِ عشق به درد می‌آید

  تو را قسم به اشک‌های لرزانِ آن دلِ ساده

   که ساده شکست

  تو را قسم به نگاهِ نگرانِ چشم‌های منتظر به راه

  تو را قسم به سادگیِ آن “اسمِ سه حرفی

  تو را به “عشق”، به “اشک”، تو را به “خدا” قسم

  هوایِ سادگانِ عاشق‌ات را داشته باش

 

 

 

 

 

 

سلام روزگار... چه میکنی با نامردی مردمان..

 

  من هم ..اگر بگذارند ...

  دارم خرده های دلم را...

  چسب میزنم... راستی این دل ...

  دل می شود ؟

  مرد از زن خیلی تنهاتره!

  مرد لاک به ناخوناش نمیزنه که هروقت دلش یه جوری شد،

  دستشو باز کنه و ناخوناشو نگاه کنه و ته دلش از خودش خوشش بیاد!

  مرد موهاش بلند نیست که توی بی کَـسی کوتاهش کنه و اینجوری لج کنه با همۀ دنیا!

  مرد نمیتونه وقتی دلش گرفت زنگ بزنه به دوستش و گریه کنه و خالی شه!

  مرد حتی دردهاشو اشک که نه،یه اخـمِ خشن میکنه و میچسبونه به پیشونیش!

  یه وقتایی ، یه جاهایی ، به یه کسایی باید گفت :

  "میـــــــــــــم ... مثلِ مـــــرد

 

 

 

بچه ها نظر یادتون نره مرسی ممنون
نوشته شده در پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:,ساعت 1:16 توسط javad| |

 طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه

 

   پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست دره شیشه سس رو باز کنه

 

   مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم : اینم کاری داشت

 

   پدرم لبخندی زد و گفت :

 

   یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زود تر از من میومدی و کلی زور میزدی تا دره شیشه سس رو باز کنی ؟؟؟!!!!!

 

   ... ... ... ... یادته نمی تونستی ...

 

   یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه ...

 

   اشک تو چشمام جم شد ...

 

  نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم !

 

  


سکوت دوست

 

   گاهی سکوت دوست معجزه می کند و تو می آموزی که بودن همیشه در فریاد نیست.

 

 


 

 

 

عشق های امروزی

 

    عشق یعنی اینکه وقتی یه اس ام اس ازش میاد حتی قبل اینکه بدوونی چی نوشته لبخند میاد روی لبت،

 

   همینکه یه لحظه بهت فک میکرده واست اندازه یه دنیا می ارزه

 

 

 

دوستی

 

    دوستي رو از زنبور ياد نگرفتم كه وقتي از گلي

 

  جدا ميشه ميره سراغ گل ديگه.....

 

   بلكه دوستي رو از ماهي ياد گرفتم

 

 كه وقتي از آب جدا ميشه مي ميره

 

 

 

 

 

دوست داشتن

 

    دوست داشتنِ کسی که شما رو دوست نداره

 

    مثل بغل کردنِ کاکتوس می مونه

 

     هر چی محکم تر بغل کنی

 

   بیشتر آسیب میبینی ...

 

  روی دلای آدما هرگز حسابی وا نکن

 

 

 

عاشقی

 

 اگه عاشقی، سعی کن به عشقت برسی چون وقتی بره دیگه رفته.

 

 اگه عاشق نیستی پس تلاش نکن که طعمش رو بچشی.

 

 چون تلخترین شیرینی روزگاره

 

 

 


 

 

 بیمارستان و عشق

 

 از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی‌پایانی را ادامه می‌دادند.   زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند

 

 از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم.   یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است.   در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفندها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. بزودی برمی گردیم...» 

 

 چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت.  بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود

 

 صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند.   همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.» 

 

 نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.»   در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین‌شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد.

 

 فقط در لحظه های دیدار و جدایی می توان به عظمت عشق نهفته در سینه پی برد

 

 


 

 

 

عشق

 

 عشق که تعریف آن برای ما این قدر سخت است، تنها تجربه بشری است که واقعا ماندگار و حقیقی است.

 

 عشق نیروی مخالف ترس است، اساس هر رابطه است، قلب خلاقیت است، و قدرت قدرت هاست.

 

 عشق پیچیده ترین موضوع بین انسان هاست، منبع خوشبختی است، انرژی است که ما را به هم متصل می سازد و درون ما خانه می کند...

 

 در نهایت عشق چیزی است که ما را به راستی میتوانیم هدیه کنیم.

 

 در دنیای مبهم، رویایی و پوچی؛ عشق منیع حقیقت است.

 

 بنابراین در مورد عشق خود نسبت به  یکدیگر خسیس نباشیم و سال جدید را با عشق شروع کنیم....

 

 

 عشق و ماندگاری

 

 عشق ماندگار نیست....ولی ماندگار عشق است

 

 

 

 

عشق های امروزی

 

 روزگاريست همه عرض بدن مي خواهند#

 

 

                      همه از دوست فقط چشم و دهن مي خواهند#

 

 

 ديو هستند ولي مثل پري مي پوشند#

 

 

                      گرگ هايي كه لباس پدري مي پوشند#

 

 

 

آنچه ديدند به مقياس نظر مي سنجند#

 

 

                     عشق ها را همه با دور كمر مي سنجند#

 

 

 

 خوب طبيعيست كه يكروزه به پايان برسد#

 

 

 

                     عشق هايي كه سر پيچ خيابان برسد#

 

 

 


 

 

بچه ها نظر یادتون نره مرسی ممنون
نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:9 توسط javad| |

 

 

همیشه حرفی را بزن که بتوانی بنویسی، چیزی را بنویس که بتوانی امضایش کنی و چیزی را امضا کن که بتوانی پایش  بایستی.

 

 آنانکه تجربههای گذشته را به خاطر نمیآورند محکوم به تکرار اشتباهند.

 وقتی به چیزی میرسی بنگر که در ازای آن از چه گذشتهای.

 آدمهای بزرگ شرایط را خلق میکنند و آدم های کوچک از آن تبعیت میکنند.

 آدمهای موفق به اندیشههایشان عمل میکنند اما سایرین تنها به سختی انجام آن میاندیشند.

 گاهی خوردن لگدی از پشت، برداشتن گامی به جلو است.

 هرگز به کسی که برای احساس تو ارزش قایل نیست دل نبند.

 همیشه توان این را داشته باش تا از کسی یا چیزی که آزارت میدهد به راحتی دل بکنی

 به کسانی که خوبی دیگران را بیارزش یا از روی توقع میدانند، خوبی نکن و اگر خوبی کردی انتظار قدردانی نداشته باش.

 قضاوت خوب محصول تجربه است و از دست دادن ارزش و اعتبار محصول قضاوت بد.

 هرگاه با آدمهای موفق مشورت کنی شریک تفکر روشن آنها خواهی بود.

 وقتی خوشبخت هستی که وجودت آرامش بخش دیگران باشد.

 به خودت بیاموز هرکسی ارزش ماندن در قلب تو را ندارد.

 هرگز برای عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش، گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچهای می رسی که زندگیت را روشن میکند.

 هرگاه نتوانستی اشتباهی را ببخشی آن از کوچکی قلب توست، نه بزرگی اشتباه.

 عادت کن همیشه حتی وقتی عصبانی هستی عاقبت کار را در نظر بگیری.

 آنقدر به در بسته چشم ندوز تا درهایی را که باز میشوند، نبینی

 تملق کار ابلهان است.

 کسی که برای آبادانی میکوشد جهان از او به نیکی یاد می کند.

 آنکه برای رسیدن به تو از همه کس میگذرد عاقبت روزی تو را تنها خواهد گذاشت.

 نتیجه گیری سریع در رخدادهای مهم زندگی از بیخردی است.

 هیچ گاه ابزار رسیدن به خواسته دیگران نشو.

 از قضاوت دست بکش تا آرامش را تجربه کنی.

 دوست برادری است که طبق میل خود انتخابش میکنی .

  

بچه ها نظر یادتون نره مرسی ممنون
نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:6 توسط javad| |

 

در شبی پر ستاره و آرام پسركی در عذاب می ميرد

 

 پسركی در عذاب تنهايی،غرق در التهاب می ميرد

 

 در نگاه دو چشم خسته ی او زندگی موج می زد و عشق

 

 غافل از اينكه اين همه روياست،عاقبت در سراب می ميرد

 

 چشم هايش پر ست از حسرت،حسرت لحظه هايی رويايی

 

 چشم هايی كه پر ز رويا بود آن زمان چون شهاب می ميرد

 

 دست های نياز او آن وقت رو به سوی ستاره بالا رفت

 

 پسرك در شكوه راز و نياز لحظه ی استجاب می ميرد

 

 و پريشان و خسته و غمگين در خيالش كه اشتباهم چيست ؟

 

 اين چه جرمی ست هر زمان احساس در همين ارتكاب می ميرد

 

 زير آوار غصه ها خم شد،آهی از عمق قلب او برخاست

 

 بی خبر از همينكه جرمش چيست،پاسخی بی جواب می ميرد                            

 

 بعد از آن لحظه های بارانی چهره اش را كشيد و قابش كرد

 

 زير آن هم نوشت اين چهره زير آوار قاب می ميرد

 

 آسمان پر از ستاره و صاف از ستاره،تهی شد و غمگين

 

 زير رگبار آسمان آن شب،پسركی در عمق خواب می ميرد

 

بچه ها نظر یادتون نره مرسی ممنون
نوشته شده در چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:2 توسط javad| |


 

هرگاه احساس کردی که گناه کسی آنقدر بزرگ است که

 نمی توانی او را ببخشی بدان که اشکال در کوچکی

قلب توست نه در بزرگی گناه...

 

 

همیشه وقتی داری گریه میکنی اونی که

 آرومت میکنه دوستت داره ولی اونی که باهات گریه

میکنه عاشقته...



 

فاصله تابش خود را بر دیگران تنظیم کن

 خداوند خورشید را در جایی نهاد که گرم کند

ولی نسوزاند…


 

 

  گفته بود دوستم دارد بی اندازه،

خوب که فکرمی کنم تازه می فهمم بی اندازه

یعنی چه؟


 

 

به چشمی اعتمادکن که به جای صورت به سیرت تو می نگرد

 ، به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته باشد و

 دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن

بلد است...




 


ازلبخندت برای تغییر دنیا استفاده کن

 مگذاردنی دنیالبخندت را

تغییر دهد...


 

 

بچه ها نظر یادتون نره مرسی ممنون
نوشته شده در یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:36 توسط javad| |


Power By: LoxBlog.Com