سلام غریبه

 گفتند بنویس. خیلی وقت است خودکار و برگه دستت نگرفته ای. من اما مدت ها بود که نوشتن از یادم

رفته بود. نه اینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم. داشتم اما همه شان خلاصه شده بود توی یک بغض

بزرگ که جا خشک کرده بود توی گلو. همیشه، سال که به روزهای آخرش میرسد، این بی قراری ها که 

نمی دانم سر و کله شان از کجا پیدا می شود، هوار می شود روی دلم. این بغض عجیب و غریب هم که

دیگر جای خود. از غصه نیست... از دلتنگی نیست... از نبودن نیست... از نرسیدن هم نیست... 

به گمانم بغض این روزها باید از یک شایِ کوچک باشد که به وسعت تمام تنهایی هایم بزرگ می شود.

حالا هم که دارم این کلمات را از سر این شادیِ کوچک کنار هم می چینم تا آخرین پست امسال باشد،

مخاطب نوشته هایم "تو" نیست... مخاطب نوشته هایم "شما" ئید...

شما که آمدید و رفتید... شما که آمدید و ماندید... شما که خواندید و مرهم شدید و شما که نخواسته

زخمی کاشتید به قشنگی تمام نهال های باغچه پدربزرگ... حالا که نشسته ام به نوشتن، می بینم

که چقدر این رفت و آمد ها را دوست داشتم. دنیای کوچکم چیزی نبود جز یک کوچه باریک که انتهایش

ختم میشد به یک نردبان کوچک. نردبانی برای آنها که باید می رفتند....

دنیای من با همین رفت و آمدها بود که معنا پیدا کرد. من با همین رفت و آمد ها بود که قد کشیدم. که

بزرگ شدم. انقدر که دستم رسید به بچگی هایم. انقدر که فهمیدم تقویم امسال هم به آخر رسید و من

بزرگ تر از قبل شدم. با تمام این بودن ها و نبودن هایی که گاهی نوشتن از آنها یک دریا، اشک میبرَد !

حالا که قرار است این نوشته را هم به آخر برسانم، می خواهم که "ممنونم" بنشانم بین این جمله ها

تا نشان تان بدهم که چقدر رنگ پاشیدید به سیاهی بی قراری هایم....

چقدر مرهم شدید برای بی مرهمی ام... و چقدر هم سفره شدید... هم سفره منی که تمام دلخوشی

هایش خلاصه می شود توی این قاب سیاه که نامش را گذاشته است: "دریا لباس خاکی پدرم بود"

ببخشایید اگر نام نمی برم از بودنتان یا نام نمی برم از رفتن تان که بوی مهتاب آسمان میداد.

اما بی گمان نام تان روزی قافیه ترانه ای خواهد شد که بوی بهار نرفته را میدهد !

خاص نوشت:

تمام مردهای مسافر را به خدا خواهم سپرد... خودت گفتی که باورم بشود که تو هم یکی از اینهایی ...

خدا پشت و پناهت باشد مرد مسافرم!

منتظر نوشت:

تقویم هم به آخر رسید... اما شما هنوز از راه نرسیده اید! کمی سریع تر قدم بردارید آقا سید مهدی...

این صدای عمر ما است که می گذرد !

عذر نوشت:

ببخش اگر در بودنم کوتاهی کردم... میخواستم لیلی ترین باشم. اما شعر کار دستم داد...

 "برای تو" نوشت:

دختر خوبی می شدم... اگر می ماندی !

قدم نوشت:

مثل هر سال به هوای بوی پراهنت می آیم که جا گذاشته ای بین رمل های فکه... مگر خودت به

پستچی پیغام نداده بودی که بیایم... من هم آمدم !! خودت را نشانم بده ...

آخر نوشت:

ای که تو مرا خوانده ای ... راه نشانم بده ...

 

داستان عشق...

میگن یه روز یه روزگاری دو تا عاشق بودن که همیشه قرارشون زیر درخت بهاری بود که هیچ وقت خزون نداشت ... هیچ وقت نمیشد گفت یکشون عاشقه و اون یکی معشوق همیشه یکی بودن و میخواستن یکی باشن ... گذر زمانه دست نامردما بینشون کدروتی پیش میاره که این دوتا رو از هم جدا میکنه یکی تو همون سرزمینی که بود یکی هم تو سرزمینی که خواستن نامردما ... هیچ وقت شادیشونو کسی ندید و از اون درخت همیشه بهار یه خاطره بیشتر نموند ...گذشت و خبر به اون دورافتاده رسید که عشقت مرد و جز وصیت نامه چیزی برات نزاشته ... شکسته و خسته میره سر قبر یارش و می بینه روی روی سنگ قبر نوشته من اینجا نخوابیده ام تا زمانی که یارم بیاید و آرام بگیرم ... شروع به گریه میکنه و وصیت نامه رو باز میکنه و آروم شروع میکنه به خوندن ... گریه ات را نمیخواهم ، شکستنت رو نمیخواهم ، تنهایی ات را نمیخوام ، میدانم دستم از دستان گرمت جدا شد ولی یادم با توست حتی اگر هیچ وقت قسمت دیدارت نباشد ... سرش رو روی سنگ قبر میزاره و آرام گریه میکنه ... آرام آرام یک جوانه از زیر برگهای زردی که از درخت همیشه بهار مونده شروع به بزرگ شدن میکنه و مثل اینکه بخواد صورت اونو نوازش بده و میره تا یه سایه سار برای اون درست کنه ... میگذره زمان و اونجا دوتا سنگ قبر کنار هم قرار میگیره که روی سنگ قبر دومی نوشته شده بخواب نازنینم ... آرام بگیر ... حالا نمیه ی قلبت در کنارت به ابدیت پیوست.

 سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟ هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟ لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟ دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟ معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری... من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش دوستدار تو (ب.ش) لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟ ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن... لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

 

پسرک از شادی تو پوست خود نمی گنجید... راست میگفت ...خیلی وقت بود که ندیده بودش..دلش واسش یه ذره شده بود. تو چشای سیاهش زل زد همون چشمایی که وقتی ۱۶سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود وبا تهدید و داد و هوارو عربده بالاخره کاری کرد که باهم دوست شدن... دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حرفای پسرک پرید و گفت: من دیرم شده زودی باید برم خونه... همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک را میدید زود باید بر میگشت.. پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد... دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد.. حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببنید... پسرک خواست سر سخن روباز کند که دخترک گفت : وای دیرم شد. .من دیگه برم خداحافظ... خداحافظی کردند و پسرک در سوگ لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد.. دخترک هراسان و دل نگران بود.. در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ...یه خرس عروسکی خوشگل بود. هوا دیگه داشت کمکم سرد میشد وسرعت ماشین ها ییکه رد میشدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر میکرد.. پسره مثل همیشه ۵ دقیقه تاخیر داشت اما بازم مثل همیشه ریلکس بود... دخترک سلام کرد و پسر پاسخ سلام را داد. دخترک بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت. پسر نیم نگاهی به بسته انداخت و گفت: مرسی...بسته را باز کرد و ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود... لبخندی زد و به روی خود نیاورد...چند دقیقه ای را با هم سپری کردن و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است..این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او..معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ، اما دلش از لحظه اول جای دیگه ای بود... کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه نقطه ای در آن طرف کرد..پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود

 

بچه ها نظر یادتون نره مرسی ممنون
نوشته شده در دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:54 توسط javad| |

 

زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام

رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد , بگو از خدا چه می خواهی؟

زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده.

فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟

زن پاسخ داد: نه!

فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!

زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی!

سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.

پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه

با شما یه جا زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا.

مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم.

و زن از خانه بیرون آمد , کناری نشست و مشغول گریستن شد.

فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟

مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟

فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خداوند شامل حال تو شده است و می توانی آرزویی بکنی. حال بگو؟ می دانم که بینایی چشمانت را از

خدا می خواهی , درست است؟

زن با اطمینان پاسخ داد: نه!

فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟

زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم رو خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا مراقب پسرم باشم.

اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد.

هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟

فرشته گفت: بله , ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریسته باشد!

زن پرسید: مگه خدا هم گریه می کنه؟!

فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است...

 

وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی

پیر شده !

وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده !

وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه

و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت

میخواد بمیری . . .

 

تو ۱۰ سالگی : ” مامان ، بابا عاشقتونم

تو ۱۵ سالگی : ” ولم کنین

تو ۲۰ سالگی : ” مامان و بابا همیشه میرن رو اعصابم

تو ۲۵ سالگی : ” باید از این خونه بزنم بیرون

تو ۳۰ سالگی : ” حق با شما بود

تو ۳۵ سالگی : “ میخوام برم خونه پدر و مادرم

تو ۴۰ سالگی : ” نمیخوام پدر و مادرم رو از دست بدم ! ”

تو هفتاد سالگی : ” من حاضرم همه زندگیم رو بدم تا پدر و مادرم الان اینجا باشن . . .

بیاید ازهمین حالا قدر پدرو مادرامونو بدونیم . . .

از اعماق وجودم اعتقاد دارم که هر روز، روز توست  . . .

  

سلامتیه اون پسری که . . .

۱۰ سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . .

۲۰ سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . .

۳۰ سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه . . .

باباش گفت چرا گریه میکنی ؟

گفت : آخه اونوقتا دستت نمیلرزید . . .

  

آدما تا وقتی کوچیکن دوست دارن برای مادرشون هدیه بخرن اما پول ندارن . . .

وقتی بزرگتر میشن ، پول دارن اما وقت ندارن . . .

وقتی هم که پیر میشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادر ندارن . . .

به سلامتی همه مادرای دنیا . . .

 

سرم را نه ظلم می تواند خم کند ، نه مرگ ، نه ترس ، سرم فقط برای بوسیدن

دست های تو خم می شود مادرم . . .

 

 خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر از او به خانه بر می گردد . . .

 
همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم که با هر بار تراشیده شدن ، کوچک و کوچک تر میشود . . .

ولی پدر . . .

یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند ، خم به

ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست . فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند

که چقدر دیگر میتواند بنویسد . . .

بیایید قدردان باشیم . . .

به سلامتی پدر و مادرها

 

  پدر و پسر داشتن صحبت میکردن . . .

پدر دستشو میندازه دوره گردنه پسرش میگه پسرم من شیرم یا تو ؟

پسر میگه : من !

پدر میگه : پسرم من شیرم یا تو ؟؟ !

پسر میگه : بازم من شیرم !

پدر عصبی میشه دستشو از رو شونه پسرش بر میداره میگه : من شیرم یا تو !؟

پسر میگه : بابا تو شیری !

پدر میگه : چرا بار اول و دوم گفتی من حالا میگی تو ؟

پسر گفت : آخه دفعه های قبلی دستت رو شونم بود فکر کردم یه کوه پشتمه اما حالا . . .

به سلامتی هرچی پدره . . .

 

 مادر تنها کسی است که میتوان “ دوستت دارم ”هایش را باور کرد ، حتی اگر نگوید . . .

 

مادر یعنی به تعداد همه روزهای گذشته تو ، صبوری

مادر یعنی به تعداد همه روزهای آینده تو ، دلواپسی

مادر یعنی به تعداد آرامش همه خوابهای کودکانه تو، بیداری !

مادر یعنی بهانه بوسیدن خستگی دستهایی که عمری به پای بالیدن تو چروک شد !

مادر یعنی بهانه در آغوش کشیدن زنی که نوازشگر همه سالهای دلتنگی تو بود !

مادر یعنی باز هم بهانه مادر گرفتن . . .

 

اگر ۴ تکه نان خیلی خوشمزه وجود داشته باشد و شما ۵ نفر باشید ، کسی که

اصلا از مزه آن نان خوشش نمی آید مطمئنا مادر  است . .

 

بچه ها نظر یادتون نره مرسی ممنون
نوشته شده در دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:,ساعت 1:31 توسط javad| |

  آرزوی یک پسر بچه

پدر خسته از سر کار به خانه برگشت. پسر از پدر پرسید پدر میتوانم بپرسم

ساعتی چند دلار حقوق میگیری . پدر با بی حوصلگی گفت به تو ربطی ندارد.

پس از اندک زمانی پسر بار دیگر این سوال را از پدر پرسید و پدر با عصبانت پسر

کوچکش را دعوا کرد ولی پسر باز با خواهش از پدرش خواست تا بداند دستمزد

پدرش ساعتی چند است و پدر ناگزید پاسخ داد ساعتی 20 دلار. پسر از پدر

پرسید می توانی 10 دلار به من بدهی نیاز دارم. و پدر شاکی از اینکه تمام

پافشاری های پسر از سوالش فقط برای گرفتن پول بود... با فریاد به پسرش

گفت بر و به اطاقت تا دیگر نبینمت. پسر با حالی دگرگون راهی اطاقش شد .

پس از مدت زمانی پدر از کارش پشیمان شد و برای دلجویی از پسرش راهی

اطاق پسر شد . درب اطاق را که باز کرد دید پسرش دستپاچه مشغول جمع

کردن پولش است. پدر با خشم از پسر پرسید. این پول ها چیست؟ پسر گفت

پول های توجیبیم است. پدر سوال کرد چقدر است؟ پسر جواب 10 دلار . و پدر

متعجت از پسر پرسید ! تو که خودت 10 دلار داشتی برای چه 10 دلار دیگر از

من میخواستی؟ پسر در پاسخ به پدرش گفت. برای آنکه 10 دلار کم دارم تا

بشود 20 دلار و به تو بدهم تا فردا یک ساعت زودتر به خانه بیایی ...

 

پدرم ،تنها کسی است که باعث میشه بدون شک بفهمم 
فرشته هاهم میتوانند مرد باشند ! به سلامتی هرچی پدره
به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه
 
میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ،
اما بچه اش خجالت میکشه به دوستاش بگه این پدرمه ! 
سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچش تقسیم میکنه
 
اما غصه شو با سیگار و دود سیگارش
به سلامتی اون پدری که هنگام تراشیدن موی کودک 
مبتلا به سرطانیش گریه ی فرزندش رو دید
ماشین رو داد به دستش در حالی که چشمانش پر از گریه بود 
گفت : حالا تو موهای منو بتراش ! 
به سلامتی پدری که کفِ تموم شهرو جارو میزنه
 
که زن و بچش کف خونه کسی رو جارو نزنن..
به سلامتی پدری که طعم پدر داشتن رو نچشید ،
اما واسه خیلی ها پدری کرد
به سلامتی پدری که نمی توانم را در چشمانش زیاد دیدیم
ولی از زبانش هرگز نشنیدم ...!!!
پدرم هر وقت میگفت "درست میشود" ...
 
تمام نگرانی هایم به یک باره رنگ میباخت...! 
همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم ،
 
که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود
ولی پدر ... 
یک خودکار شکیل و زیباست
که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند 
خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست 
فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد 
وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر 
آهسته میره ، میفهمی پیر شده !
وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه 
و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده ! 
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ،
 
میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه... 
و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش
 
به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری
خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود
 
اما زودتر از او به خانه بر می گردد
به سلامتی هرچی پدره
قدر پدراتون رو بدونید

 

 

به حرمت آن شاخه ي گل سرخ که لاي دفتر شعرم نشکفته خشکيد !

به حرمت اشک ها و گريه هاي سوزناکم. نه تو حتي به التماس هايم هم اعتنا نکردي !

ميبني قصه به پايان رسيده است و من همچنان در خيال چشمان زيباي تو ام که ساده فريبم داد!

قصه به آخر رسيد و من هنوز بي عشق تو از تمام رويا ها دلگيرم !

 

من از يک شکست عاشقانه باز مي گردم

جايي که واژه ها درونم جان باخته

جايي که بر مزار آرزوهايم اشک مي ريزم

و اما تو

از يک عشق تازه لبريزي

واژه ها را مي رقصاني و سرودي تازه سر مي دهي

رنگ کهنه قبل را مي زدايي و بر آرزوهايت رنگي تازه مي زني

زندگيت رنگين باد

اي که بر زندگيم رنگ خاکستري پاشيدي

 

روزگار اما وفا با ما نداشت

طاقت خوشبختی مارا نداشت

پیش پای عشق ما سنگی گذاشت

بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

اخر این قصه هجران بود و بس

حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار مارا از جدایی غم نبود

در غمش مجنون عاشق کم نبود

بر سر پیمان خود محکم نبود

سهم من از عشق جز ماتم نبود

 

 

برای تو

گاهي مسير جاده به بن بست ميرود

گاهي تمام حادثه از دست ميرود

گاهي همان کسي که دم از عقل ميزند

در راه هوشياري خود مست مي رود

واي از غرور تازه به دوران رسيده اي

وقتي ميان طايفه اي پست مي رود

هر چندمضحک است و پر از خنده هاي تلخ

بر ما هر آنچه لايقمان هست مي رود

گاهي کسي نشسته که غوغا به پا کند

وقتي غبار معرکه بنشست مي رود

اينجا يکي براي خودش حکم مي دهد

آن ديگري هميشه به پيوست مي رود

اين لحظه ها که قيمت قد کمان ماست

تيريست بي نشانه که از شست مي رود

بي راهه ها به مقصد خود ساده مي رسند

اما مسير جاده به بن بست مي رود ...

 

بچه ها نظر یادتون نره مرسی ممنون
نوشته شده در دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:,ساعت 1:7 توسط javad| |


Power By: LoxBlog.Com